تاریخ و هنر

ساخت وبلاگ
کاش میشد که کسی می آمد این دل خستۀ ما را می برد چشم ما را می شست راز لبخند به لب می آموخت کاش میشد دل دیوار پر از پنجره بود و قفس ها همه خالی آسمان آبی بود و نسیم روی آرامش اندیشۀ ما می رقصید کاش میشد که غم و دلتنگی راه این خانۀ ما گم میکرد و دل از هر چه سیاهیست رها می کردیم و سکوت جای خود را به هم آوایی ما می بخشید و کمی مهربانتر بودیم کاش میشد دشنام جای خود را به سلامی می داد گل لبخند به مهمانی لب میبردیم بذر امید به دشت دل هم کسی از جنس محبت غزلی را تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

در آنجا برفراز قلۀ کوه دو پایم خسته از رنج دویدن به خود گفتم که در این اوج دیگر صدایم را خدا خواهد شنیدن به سوی ابرهای تیره پر زد نگاه روشن امیدوارم ز دل فریاد کردم کای خداوند من او را دوست دارم،دوست دارم صدایم رفت تا اعماق ظلمت بهم زد خواب شوم اختران را غبارآلوده و بی تاب کوبید در زرین قصر آسمان را ملائک با هزاران دست کوچک کلون سخت سنگین را کشیدند ز طوفان صدای بی شکیبم بخود لرزیده،در ابری خزیدند ستونها همچون ماران پیچ در پیچ درختان در مه سبزی شناور صدایم تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود دی ماه در ایران کهن ، چهار جشن را دربر داشت، نخستین روز دی ماه و روزهای هشتم و پانزدهم و بیست و سوم ، سه روزی که نام ماه و نام روز یکی بود. امروز از این چهار جشن تنها شب نخستین روز دی ماه ، شب یلدا را جشن میگیرند. یعنی آخرین شب پاییز ، نخستین شب زمستان ، پایان قوس ، آغاز جدی و بلندترین شب سال. واژه یلدا سریانی و به معنای ولادت است. ولادت خورشید ( مهر، میترا) و رومیان آن را ناتالیس انویکتوس یعنی روز تولد ( مهر) شکست ناپذیر تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

گفت: تا کجا؟ گفتم دوستی که تا نداره! گفت : تا مرگ! خندیدم و گفتم: تا نداره!!! گفت: باشه...تا پس از مرگ! گفتم: نه تا نداره... گفت: قبول، تا اونجائیکه همه دوباره زنده میشن.... یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم تا بهشت ... تا جهنم... تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم... خندیدم و گفتم: تو براش تا هرجا که دلت میخواد یه تا بذار... اصلاً یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا.... امامن اصلاً تا نمیذارم.. تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

ای سرزمین من ، هر جا که می روم مهر تو در غبار سپید ستاره ها در بیکران سرخ افق های دور دست یا بر ستیغ شامخ آن قله های سخت می خواندم به خویش .... ********** با عشقت ای بلند در بزم دلگشا و فروزان لاله ها یا در نگاه مست غزالان تیزپا در جام سبز و دلکش هر بیشۀ بلوط با بوسه های باد به لب های خشک لوت از خویش می روم کم کم بهار می رسد و دشت های سبز در موج سرخ و گرم شقایق شناورند آه ای بهشت روشن پندارهای من بر دیلمان و تالش و آن هگمتان پیر بر قلۀ سهند و بر آذرفشان او تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

پدر... خوابم نمی برد بغض روی ثانیه هایم راه می رود دوباره تو را کم آورده ام تو را و عطر صبوری تو را در آغوشم بگیر به یاد روزهای دوران کودکیم که بهانۀ گریه ام گرسنگی بود می خواهم به جایش برای دلتنگیم گریه کنم... تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

بوی عیدی ، بوی توت ، بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی وسط سفرۀ نو بوی یاس جانماز ترمۀ مادربزرگ با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکۀ عیدی از شمردن زیاد بوی اسکناس تا نخوردۀ لای کتاب با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا شوق یک خیز بلند از روی بته های نور برق کفش جف شده تو گنجه ها با اینا زمستونو سر می کنم با اینا خستگیمو در میکنم عشق یک ستاره ساختن با دولک ترس نا تموم تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد ، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد. تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود . با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم میگفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس و مشق خود را.. باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلاً تا بترسند از من و حسابی ببرند... خط کشی آوردم در هوا چرخاندم... چشمها در پی چوب،هر طرف می غلطید. مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! اولی کامل بود دومی بد خط بود بر سرش داد زدم سومی می لرزید.... خوب،، گیر آوردم!!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود... دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف آنطرف، نیمکتش را می گشت تو تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04

بی خیال " تلخ " که طعم غالب دنیاست... بی خیال تمام خاکستری های تاریک و سیاه محض... دنیا را میگذارم همین بماند که از من از نو ساختنش برنمیآید... من فقط خانه ام را میسازم... شلوغ میسازمش... رنگی پنگی میسازمش... من خانه ام را خوش بو میسازم... توی خانه ام " دیروز " نداریم... و " فردا " فقط یک حجم بزرگ و تمیز و سفید نور است که بی شک صبح از پنجره خواهد تابید. تاریخ و هنر...
ما را در سایت تاریخ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samakeayyar بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 16:04